Sunday, November 19, 2017

ماجرای اسیدپاشی به صورت داریوش

چگونگی ماجرا
یکی از کارکنان کاباره خرم که داریوش در آن اجرای برنامه می نماید و در شب حادثه در کنار سن حضور داشته است به خبرنگار ما گفت که در حدود ساعت30 /11بعدازظهر چهارشنبه بود داریوش تازه بر روی سن آمده و دو ترانه اجرا کرده بود سرگرم اجرای سومین ترانه (نفرین نامه) شد در این هنگام زنی که پشت یکی از میزهای روبروی سن نشسته بود از جای خود بلند شد و با حرکت سریعی به روی سن آمد .داریوش به عادت همیشگی خود که در هنگام اجرای ترانه هایش چشمان خود را می بنددبا چشمان بسته سرگرم اجرای ترانه اش بود و به همین خاطر متوجه حمله این زن به طرف خود نشد در یک لحظه ما متوجه شدیم که این زن لیوان بزرگی را با محتویاتش به طرف داریوش پرتاب کرد . داریوش فریاد زد سوختم سوختم و نقش بر سن کاباره شد. هجوم این زن و مدت زمانی که از بلند شدن این خانم و رفتن وی روی سن کاباره به قدری سریع بود که هیچ یک از ما و اعضای ارکستر داریوش موفق به ممانعت از اقدام وی نشدیم. داریوش کت و شلوار مشکی به تن داشت و همین موجب شد که از شدت تاثیر اسید بر بدن وی بکاهد . ما با همکاری اعضای ارکستر داریوش وی را به بیمارستان رساندیم. در این اثنا زنی که بروی داریوش اسید پاشیده بود کف سن کاباره نشسته بود .
در پاسگاه ژاندارمری کن
در ساعت 12 شب چهارشنبه حدود نیم ساعت پس از وقوع این ماجرا مریم زنی که به صورت داریوش اسید پاشیده بود توسط مامورین به پاسگاه ژاندارمری کن تحویل گردید . مریم و راننده آژانس شب را تا ساعت 4 بعدازظهر روز پنجشنبه 27 مردادماه در پاسگاه ژاندارمری کن گذراندندو مامورین ژاندارمری کن در این فاصله تحقیقات مقدماتی خود را پیرامون چگونگی وقوع این حادثه به انجام رسانیدند.
راننده آژانس چه می گوید ..راننده آژانس ایران تاکسی در تحقیقات مقدماتی که از وی در پاسگاه ژاندارمری کن به عمل آمد اظهار داشت که در شب وقوع حادثه متهم به بنگاه کرایه تاکسی که وی در آن سرگرم کار است مراجعه نموده و تقاضای تاکسی می نماید . سپس از وی می خواهد که او را به کاباره خرم در اتوبان تهران کرج برده و تا پایان برنامه کاباره به اتفاق وی حضور داشته باشد . این راننده در بازجویی خود خاطرنشان نموده است که تا ان لحظه این زن را ندیده بوده و اولین باری بوده که وی را ملاقات کرده است . مامورین پاسگاه ژاندارمری کن با خاتمه بازجویی از راننده آژانس به انجام تحقیقات از متهم اصلی پرداختند و پرونده متهم را در ساعت 4 بعدازظهر روز پنجشنبه 27 مردادماه تحویل بازپرس کشیک دادسرا کرده است.
گفتگو با مریم
ساعت ۲۰/۳دقیقه بامداد پنج شنبه هفته گذشته دو ساعت و بیست دقیقه پس از اینکه مریم منظور خود را که اسیدپاشیدن بر سر و روی داریوش بود عملی کرد و پس از دستگیری بوسیله مامورین گشت شبانه پاسگاه ژاندارمری کن به پاسگاه مزبور منتقل شد با گزارشگر سرویس حوادث اطلاعات هفتگی که پس از بروز این حادثه از ماجرا اگاه شده بود روبرو شد و در مورد انگیزه کاری که کرده بود حرفهایی زد که در زیر می خوانید:
من یک زن کولی هستم اهل چهارمحال بختیاری می باشم و تا چهار سال پیش تنها یکبار سفری کوتاه به تهران کرده بودم . 11 ساله بودم که بنا به درخواست والدینم تن به ازدواج دادم و از انجا که ازدواج در این سن برای من هیچ مفهومی نداشت بیش از یک ماه نتوانستم با شوهرم زندگی کنم و شوهرم وقتی دید من نمی توانم برای او زن زندگی باشم قبول کرد مرا طلاق بدهد .
4 سال گذشت و من به اصفهان رفتم و یادم می آید کلاس هفتم بودم و 15 سال داشتم و یک روز بعد از ظهر که به اتفاق خواهرم به سینما می رفتم در خیابان با شوهر دوم خودم آشنا شدم و یک ماه بعد با وی ازدواج کردم. شوهرم واقعا یک مرد نمونه و یک شوهر ایده ال بود . من به همراه شوهرم به بلوچستان رفتم و به زندگی خانوادگی خودم با وی در آنجا ادامه دادم .
من با اینکه هیچ وقت به تهران سفر نکرده بودم و بیشتر دختر صحرا و کوه بودم تا دختر شهر ولی هیچ وقت از دنیای مد و زیبایی جدا نبودم و همیشه آخرین مدهای لباس برای اولین بار بر تن من دیده می شد به طوریکه دوستانم که به تهران سفر می کردندو نزد من بر می گشتند می گفتند در تهران هم زنی به زیبایی و شیک پوشی تو ندیدیم ولی هیچ کدام از این تعریف ها برای من اهمیت نداشت.
من ضمن این که برای همسرم سعی می کردم یک زن خوب باشم در خانه هم برای او خدمتگذار واقعی بودم و هیچ وقت نخواستم خواسته شوهرم را که آوردن یک یا دو زن خدمتکاربرای من بود قبول کنم اینها را می گویم برای اینکه بدانید من هیچ وقت نمی خواستم یک زن سبکسر باشم و زندگی خانوادگی برایم واقعا ارزش داشت تا اینکه آن روز فراموش نشدنی که حالا می گویم تلخ ترین روز زندگیم بود برای من فرا رسید.
بهار دو سال پیش بود و ششمین فرزند من یک ساله بود که یکی از دوستانم میخواست به اتفاق شوهرش به تهران بیاید از من خواست اگر چیزی لازم دارم بگویم تا از تهران برایم بیاورد و من به او سفارش یک جفت کفش و چند نوار آهنگهای ایرانی را دادم . وقتی به من گفت دوست داری کدام خواننده ها را برایت بیاورم گفتم مهم نیست چه خواننده ای باشد تازه ترین آهنگهای روز را بخر و برایم بیاور و دوستم همین کار را کرد .
من تا ان زمان اصلا داریوش را نمی شناختم . در بین کاست ها دو آهنگ هم از خواننده ای به اسم داریوش ضبط شده بود که من دربین همه آهنگ ها فقط از صدا و آهنگهای این خواننده خوشم آمد به طوری که صدها بار آنرا گوش کردم . چند روزی گذشت و یک روز که من به تنهایی در شهر قدم می زدم وقتی ازجلوی تنها کاست فروشی شهر رد می شدم چشمم به پوستر بزرگ یک مرد افتاد .
وارد مغازه شدم و ضمن خریدن چند نوار از فروشنده پرسیدم این پوستر کیست و او در جوابم گفت داریوش خواننده و از همین لحظه بود که من دچار بزرگترین اشتباه زندگیم شدم. اشتباهی که حالا پس از دو سال هیچ چیز نمی تواند جبرانش کند من چنان مجذوب این پوستر شدم که خواستم آنرا خریداری کنم ولی فروشنده می گفت من آنرا نمی فروشم و این را برای خودم از تهران خریداری کرده ام . به هر ترتیبی بود با پرداختن 50 تومان آن پوستر را خریدم و با خود به خانه آوردم ولی فرصت نصب آنرا پیدا نکردم چون شوهرم همان روز به من اطلاع داد که ما برای همیشه به تهران می رویم .
مثل اینکه همه چیز دست به دست هم می داد تا راه اشتباهی را که در پیش گرفته بودم هموارتر شود . از این خبر خیلی خوشحال شدم چون مطمین بودم در تهران فرصت دیدار داریوش نصیبم خواهد شد . چند روز بعد راهی تهران شدیم و در خانه مجللی که شوهرم نیمی از آنرا به اسم من کرده بود اقامت کردیم و من یک هفته پس از ورود به تهران بود که پوستر داریوش را به دیوار یکی از اتاق های خانه نصب کردم . وقتی ظهر آن روز شوهرم به خانه آمد و پوستر داریوش را روی دیوار دید خیلی عصبانی شد و ضمن پاره کردن آن با من دعوا کرد که این کارها چیست که تو می کنی .
بعد از آن خیلی خلاصه تلاش های خودم را و دیدارهایی را که با داریوش داشتم برایتان می گویم. سه ماه بعد خواهرم که به اتفاق شوهرش در اروپا زندگی می کند به تهران امد و در سومین روز اقامت خود از شوهرم خواست که او و شوهرش را به کاباره ای ببرد که در آنجا خواننده های ایرانی برنامه اجرا می کنند.من که در آگهی های روزنامه خوانده بودم داریوش در شکوفه نو برنامه اجرا می کند از شوهرم خواستم ما را به شکوفه نو ببرد ولی شوهرم قبول نکرد و گفت محیط آنجا را دوست ندارم و آن وقت من گریه کنان به شوهرم گفتم که حتما باید به شکوفه نو برویم .
شوهرم قبول کرد و ما به اتفاق به شکوفه نو رفتیم. هیچ وقت آن لحظه را که برای اولین بار داریوش را می دیدم فراموش نمی کنم . وقتی داریوش بر روی سن آمد و شروع به خواندن کرداین عشق گناه آلود با من کاری کرده بود که ضربان شدید قلبم را به خوبی احساس می کردم. پس از پایان برنامه به خانه برگشتیم و خوابیدیم و صبح زود که من از خواب بیدار شدم یکی از آهنگهای داریوش را بر روی ضبط صوت پخش کردم .
شوهرم از خواب بیدار شد و با عصبانیت ضبط صوت را خاموش کرد و من به او اعتراض کردم و آن وقت شوهرم بیشتر عصبانی شد و ضبط صوت را شکست و آن وقت من بدون اینکه بدانم چکار می کنم فریاد زدم من داریوش را دوست دارم وای که شوهرم با شنیدن این حرف چه حالی شد . چند ضربه به صورت من زد و فریاد زد همین الان از این خانه بیرون می روی .
من هم مقداری از لباسهایم را برداشتم و از خانه خارج شدم و چون هیچ کجا را نداشتم که بروم رفتم هتل ویکتوریا ویک اتاق گرفتم .همان شب باز به شکوفه نو رفتم و با دادن 100 تومان به یک گارسون به او گفتم به داریوش بگو پس از اجرای برنامه اش بر سر میز من بیاید می خواهم او را برای یک عروسی دعوت کنم.گارسون برایم پیغام آورد که به این زن بگو جلوی ماشین من منتظرم باشد .
داریوش آمد و من گریه کنان گفتم که دوستش دارم و می خواهم با او حرف بزنم و آنقدر گفتم و گفتم تا اینکه داریوش به من گفت من امشب باید به دیدن گوگوش بروم و او را ببینم تو به اتفاق دوستان من به منزل آنها برو من صبح زود به دیدن تو خواهم آمد.
آن وقت من سوار اتومبیل دوستان داریوش شدم و رفتم وآنوقت دوستان داریوش در حالیکه به من می خندیدند گفتند دختران زیادی هستند که داریوش را دوست دارند ولی او گوگوش را دوست دارد تو بد کاری کردی شوهرت را به خاطر داریوش ترک کردی . ولی هیچ کدام از این حرف ها به گوش من نرفت .
آن روز صبح داریوش به دیدن من نیامد و دوستان داریوش که متوجه شدند من ناراحت هستم و به شدت گریه می کنم به من گفتند بیا ترا پیش داریوش ببریم و آن وقت آنها مرا به خانه یکی دیگر از دوستان داریوش بردند. داریوش در آن خانه به من گفت من نمی توانم با تو که شوهر داری دوست باشم برو سر خانه و زندگیت و من در جواب او گفتم اگر به عشقم جواب ندهی خودم را خواهم کشت و آنوقت داریوش شماره تلفن مرا کف دستش با خودکار یادداشت کرد و گفت به هتل برگرد من با تو تماس خواهم گرفت . من به هتل برگشتم و فهمیدم شوهرم مقدمات طلاق مرا آماده کرده بطوری که دو روز بعد حکم طلاق من و شوهرم صادر شد .
داریوش هرگز با من با اینکه قول داده بود تماس نگرفت و من اولین بار در کاباره ونک به دیدنش رفتم و اینبار هم گریه کنان از عشق خود به او گفتم و این که شوهرم مرا طلاق داده است . همان شب به اتفاق داریوش به خانه اش رفتم و روز بعد داریوش به من گفت تو حتما باید نزد شوهرت برگردی چون من دیگر حاضر نیستم ترا ببینم .
چند روز بعد چندنفر از دوستان شوهرم به دیدن من آمدند و از من خواستندبا شوهرم آشتی کنم و من هم قبول کردم و دوباره با شوهرم ازدواج کردم ولی سه ماه بیشتر نتوانستم به زندگی خود با شوهرم ادامه بدهم . عشق داریوش مرا دیوانه کرده بود تا اینکه دوباره من و شوهرم بر سر اینکه چرا من از صبح تا شب به نوارهای داریوش گوش می کنم اختلاف پیدا کردیم .
شوهرم در این مدت سه ضبط صوت مرا شکست تا اینکه دیوانگی من به حد اعلای خود رسید و من در یک حالت جنون آسا تصمیم به کشتن شوهرم گرفتم. اما حالاباید بگویم خوشبختانه موفق نشدم . بلافاصله از خانه بیرون دویدم و خودم را به کلانتری رساندم و همه چیز را تعریف کردم بعد هم شوهرم آمد و از من شکایت کرد و پرونده ما به شعبه 15 بازپرسی دادسرای تهران رفت . در بازپرسی مزبور می خواستند مرا به زندان بیاندازند ولی شوهرم نگذاشت .
او گفت من نمی خواهم مادر شش فرزندم به زندان بیافتد من رضایت می دهم به شرط اینکه همسرم تضمین دهد که برای همیشه از زندگی من و بچه هایم کنار برود . من هم قبول کردم و آزاد شدم و دوباره از شوهرم طلاق گرفتم . شوهرم 70 هزارتومان مهریه مرا با فروختن اتومبیلش که 120 هزار تومان ارزش داشت پرداخت و سپس با فروختن منزلمان در تهران 250 هزار تومان سهم مرا از آن منزل پرداخت و من با داشتن 320 هزار تومان پول بار دیگر به سراغ داریوش رفتم.
در خیابان آیزنهاور یک آپارتمان شیک اجاره کردم و آنرا به سادگی آراستم و مجددا با داریوش تماس گرفتم و او به من قول داد هفته ای دو شب به دیدنم بیاید و همین کار را هم کرد و صاحبخانه من خودش شاهد است که داریوش هفته ای دو شب به دیدنم می آمد و هفته ای یک شب هم خودم به سراغ داریوش می رفتم و او را با خود به منزل می آوردم تا اینکه یک روز که من به اتفاق داریوش به خانه اش رفتم در کشوی کمدی که در اتاق خواب او بود مقداری عکس رنگی از گوگوش که کاملا تازه بود و آنها را در هیچ نشریه ای ندیده بودم دیدم.
از دیدن این عکس ها خیلی ناراحت شدم و به داریوش گفتم این عکس ها اینجا چکار می کند . در جوابم گفت تو به اینها چکار داری من که به تو گفته بودم یک زن را دوست دارم . در جوابش گفتم و این زن گوگوش است. گفت گوگوش یا زن دیگری برای تو چه فرقی می کند مهم این است که من زن دیگری را به غیر از تو دوست دارم . گریه کنان از خانه اش خارج شدم و به منزلم برگشتم .
دو شب گذشت و بعد که دیدم دیگر طاقت نمی آورم برای دیدنش یک دسته گل فوق العاده گران قیمت و قشنگ خریدم و به کاباره رفتم . داریوش با دیدن من گفت دیگر حاضر نیست مرا ببیند. با شنیدن این حرف بدون اینکه هیچ جوابی به او بدهم نگاهی به سر تا پایش انداختم و گفتم من زندگیم را فدای تو کردم برو و ببین چه بلایی به سرت می آورم و بعد بدون اینکه حرف دیگری بزنم روی از او برگرداندم و رفتم . شب بعد داریوش به سراغ من آمد ولی من در را برویش باز نکردم و او رفت .
یک ماه گذشت . من تصمیم خودم را گرفته بودم . می خواستم داریوش را نابود کنم ولی بعد تصمیم گرفتم او را زجر بدهم . تحقیق کردم و فهیدم که او شبها در پارک خرم برنامه اجرا می کند و بیشتر شبها همانجا هم می خوابد . دیروز صبح بالاخره برای عملی کردن تصمیم خودم دست به کار شدم و یک بطری اسید خریدم . ساعت 10 شب بود که به طرف پارک خرم رفتم . آنجا چون من تنها بودم اجازه ندادند من داخل شوم برگشتم به خانه رفتم .
یک پوستیژ به سرم گذاشتم و یک عینک بزرگ به چشمم و بعد به یک آژانس کرایه اتومبیل تلفن زدم و خواستم که برای من یک اتومبیل شیک با راننده بفرستد . اتومبیل آمد و من سوار شدم . از راننده خواستم مرا در شهر بگرداند و بعد سر صحبت را با او باز کردم و کمی خودمانی شدم و سپس وی را به پارک خرم دعوت کردم و او هم قبول کرد .
به اتفاق به پارک خرم رفتیم و من با دادن انعام خوب به گارسون نزدیکترین میز به سن را گرفتم و آنجا نشستم . و بعد خیلی پنهانی شیشه بزرگ اسید را که با هزار دردسر در سینه پنهان کرده بودم خارج کردم و روی میز گذاشتم . همه فکر می کردند داخل آن شیشه مشروب است حتی راننده خواست از آن بخورد ولی من به او گفتم برای خودش ویسکی سفارش بدهد. تا اینکه نوبت برنامه داریوش شد .
روی سن آمد و دو آهنگ فریاد زیر آب و شقایق را اجرا کرد و بعد مشغول خواندن ترانه نفرین نامه شد .اسید را از داخل شیشه درون یک لیوان ریختم و بعد در یک لحظه از جای خود بلند شدم و بروی سن رفتم . داریوش باز هم من را نشناخت . لیوان اسیر را بروی او پاشیدم و داریوش فریاد زد سوختم . دیگر چیزی نفهمیدم . عده ای روی سر من ریختند و بعد وقتی به خودم آمدم که اینجا بودم و بعد هم شما آمدید.
مریم که اسم اصلی او "ماه سلطان ش" است 28 سال دارد و دارای 6 فرزند است که کوچکترین آِنها سه ساله است و بزرگترینشان 15 ساله. مریم می گوید به هیچ وجه از کاری که کردم پشیمان نیستم . داریوش مرا بیچاره کرد من هم خواستم او را بیچاره کنم .
نتیجه پزشکی قانونی - داریوش در بیمارستان
چند ساعت پس از اینکه داریوش به علت جراحات وارده ناشی از سوختگی به وسیله اسید به بیمارستان مهر انتقال یافت خبرنگاران ما در بخش 3 بیمارستان مهر که داریوش در آن بستری است حضور یافتند و با وی گفتگوی کوتاهی انجام دادند. داریوش که از طرف ناحیه راست صورت گوش گردن سینه دست راست و قسمتی از ناحیه زیر شکم مجروح شده بود ابتدا در بخش اورژانس بیمارستان تحت یک سری معالجات اولیه قرارگرفت و سپس به بخش سوختگی بیمارستان انتقال یافت .
به همراه داریوش اعضای ارکستر وی و محمود قربانی همسر سابق گوگوش در بیمارستان حضور داشتند . داریوش در هنگا م انتقال به بخش سوختگی بیمارستان در گفتگوی کوتاهی با خبرنگاران در حالی که به سختی قادر به صحبت بود اظهار داشت که عمل این زن یک اقدام وحشیانه بوده و مریم با پاشیدن اسید به صورت وی او را تا آستانه مرگ کشانیده است .
داریوش در مورد چگونگی این ماجرا و رابطه اش با مریم که بروی او اسید پاشید شنبه این هفته که حالش بهتر شده بود مجددا گفت من وقتی بر روی سن برنامه اجرا می کنم قادر نیستم به خوبی تماشاچیان برنامه ام و آنها را که پایین سن نشسته اند ببینم چون اولا وقتی بروی سن می روم مسیولین نور و پروژکتور کاباره نور های رنگارنگشان را بر روی چهره من تنظیم می کنند و به دلیل انعکاس نور در چشم هایم به خوبی قادر نیستم پایین سن و تماشاچیان را ببینم و دوما من همیشه عادت دارم موقع خواندن چشم هایم را ببندم .
آن شب پس از اینکه دو ترانه اجرا کردم و می خواستم سومین ترانه ام را بخوانم که برای یک لحظه چشم هایم را باز کردم و متوجه شدم یک نفر به طرفم می آید . فکر کردم یکی از تماشاچیان است که تقاضای ترانه مورد علاقه اش را دارد اما همین طور به من نزدیک شد تا اینکه من متوجه لیوانی که در دستش بود شدم و در یک لحظه بر روی قسمتی از صورت و سینه ام احساس سوزش شدید کردم . چند نفر از اعضای ارکستر من به موقع خودشان را به این زن رسانیدند و او را که می خواست باقیمانده اسید را بر روی من بپاشد گرفتند .
من بلافاصله به پشت صحنه رفتم و عده ای آب سرد زیادی روی تن و بدنم ریختند و مقداری هم کره به نقاط سوخته شده بدنم مالیدند و بعد مرا به بیمارستان رسانیدند. داریوش سپس می گوید من فکر می کنم این ماجرا توطیه ای علیه من بوده و من نه حالا و نه هیچ وقت هیچ گونه آشنایی و ارتباطی با این زن نداشتم و واقعیت این است که هر کجا من برنامه داشتم او هم می آید و البته یکی دو بار هم به من اظهار عشق کرده بود و همیشه جواب من این بود که هرگز امکان ندارد رابطه ای میان من و او به وجود اید و او باید به سر خانه و زندگیش برگردد و دلیل از هم پاشیده شدن خانواده اش فقط و فقط خودخواهی های این زن بوده . تکلیف او هر طور که باشد توسط قانون روشن خواهد شد و امیدوارم نتیجه این ماجرا برای دیگران عبرت امیز باشد .
پزشک معالج داریوش سوختگی داریوش را از نوع درجه 3 ذکر کرده و وسعت سوختگی را زیاد می داند . از اقوام نزدیک داریوش فقط پدرش در بیمارستان حضور داشت و تنی چند از دوستان داریوش در جلوی اتاق وی حضور داشتند و مانع از ملاقات مراجعین با داریوش می شدند.
در ساعت 5 بعد از ظهر روز پنج شنبه 27 مرداد ماه باز پرس کشیک دادسرای تهران با انجام تحقیقات لازم برای مریم زنی که به صورت داریوش اسید پاشیده بود قرار بازداشت موقت صادر کرد و وی را برای انجام معاینات پزشکی به پزشکی قانونی فرستاد . به موجب قانون اقدام به اسید پاشی در صورتی که منجر به قتل شود مجازاتی برابر اعدام دارد .
در صورت نقص عضو متهم به پانزده سال حبس جنایی محکوم می شود و در صورتی که اسیدپاشی منجر به نقص ظاهری شود مجازات کسی که اقدام به اسید پاشی نموده است از 2 تا 10 سال زندان است. رسیدگی به این پرونده در حال حاضر در مراجع قضایی در دست اقدام است و نتیجه تحقیقات بعدا روشن خواهد شد .

Wednesday, November 8, 2017

داستان های قشنگ پروفسور کیتزل

داستان های قشنگ پروفسور کیتزل





یکی از دوستان هم در بخش نظرات یاد این کارتون قشنگ و خاطره انگیز افتاده بود ولی
نام کارتون را به یاد نمی آورد! بله، "داستان های قشنگ پروفسور کیتزل".
پروفسور کیتزل یک ماشین زمان داشت که به گفته خودش اختراع پدر بزرگش بود.
هر بار یک ماجرای تاریخی را در تلویزیون این ماشین زمان نمایش می داد، بعد می گفت حالا اختراع خودم را ببینید.
هر دفعه هم دستگاهی را نشان می داد که خودش اختراع کرده بود ولی خراب کار می کرد و گند می زد!


دانلود یکی از قسمت های این کارتون (البته به زبان اصلی)

روزگاری که یخ مصنوعی بخصوص در تابستان های گرم ایران بسیار با ارزش بود

عکس: ‏روزگاری که یخ مصنوعی بخصوص در تابستان های گرم ایران بسیار با ارزش بود

توزیع و پخش یخ مصنوعی در تابستان گرم بعهده شرکت سهامی کارخانجات تولید و پخش یخ مصنوعی بوده است. با اقداماتی که از طرف این شرکت برای تامین یخ مورد نیاز مردم بعمل اومد و از تابستان ١٣٤١ یخ بحد وفور و بقیمت ارزان در اختیار همه قرار گرفت.

تاریخ در تصویر‏

Wednesday, August 9, 2017

یک تابلوی پارک ممنوع متفاوت در نیشابور سال 1393


Friday, July 21, 2017

تعلیمات دینی

عکس

Thursday, July 20, 2017

کانال دسترسی به بندر بصره. تاریخ عکس: ۱۹۱۰ میلادی.

Tuesday, July 18, 2017

تصویر دختر خانم جوانی با پوستر "من سربازت هستم ژنرال سلیمانی سال 1394


Tuesday, July 11, 2017

بهروز وثوقی در فیلم طوقی

عکس: ‏بهروز وثوقی در فیلم طوقی‏

Tuesday, July 4, 2017

مظفرالدین شاه در فرنگ

عکس: ‏مظفرالدین شاه در فرنگ‏

Sunday, April 30, 2017

بانک ملت در بازار اراک

بانک ملت در بازار اراکعکس: ‏بانک ملت در بازار اراک‏

Tuesday, April 11, 2017

شعار نویسی روی دیوار سفارت عربستان سعودی در تهران سال 1394


Saturday, April 8, 2017

نوه صدر اعظم ایران "امیر کبیر" آذرماه سال جاری در سن 100 سالگی در کرج دار فانی را وداع گفت
زهراسلطان شاهزاده عزت السلطنه، آخرین بازمانده خاندان امیر کبیر بعد از سپری کردن یک قرن در این دنیا، روزهای آخر زندگی خود را در یکی از آسایشگاه های ا...ستان البرز گذراند و در پاییز امسال دیده از جهان فرو بست
وی به علت کهولت سن در روزهای پایانی عمرش تشخیص بسیاری از موضوعات برایش دشوار بود

تاریخ نویسان درباره ماحصل ازدواج های امیرکبیر اینطور آورده اند که: محمد تقی خان فراهانی "امیرکبیر" دو بار ازدواج کرد، ازدواج اول وی با "جان‌جان‌خانم" دختر حاج شهبازخان بود، حاج شهباز خان عموی امیر کبیر و در زمان صدارت خود از این زن جدا شده است. دومین همسر امیر، یگانه خواهرتنی ناصرالدین‌شاه "ملک‌زاده‌خانم" نام داشت و به "عزت‌الدوله" ملقب بود. او دختر محمد شاه و مهد علیا بود. او در شانزده سالگی به عقد ازدواج امیر در آمد. امیر در این هنگام حدود چهل و سه ساله بوده است. این ازدواج ظاهراً به خواست و اشاره ناصرالدین شاه صورت گرفته است.

امیر از نخستین همسر خود «جان جان خانم» که دختر عمویش هم بود، سه فرزند داشت: میرزا احمد خان زاده مشهور به «امیر زاده» و دو دختر که نام یکی از آنها «سلطان خانم» به ثبت رسیده است. عزت الدوله که همان دختر محمد شاه قاجار باشد نیز دو دختر داشت که یکی «تاج الملوک خانم» و دیگری «همدم الملوک» خانم نام داشتند.

آنچه از نسل امیرکبیر دراستان البرز شاهد حضورش هستیم دختر" تاج الملوک" یعنی" " قمرالملوک اعتماد قاجار" است.




در یک صبح سرد زمستانی بارانی راهی مسیری شدیم که ما را به نوه امیرکبیرصداعظم ایران می رساند؛ عکاس خبرگزاری مهر هم از روز قبل آفیش شده بود تا لحظه هایی ماندگار را از دل تاریخ بیرون بکشد و بازهم تیتر یک مفاخر فرهنگی کشور بنام البرزی ها ثبت شود.

در طول مسیر بارها و بارها تصویر امیرکبیر را در ذهن مرور کردم.... تا اینکه به آخرخط رسیدم. اینجا انتهای کرج است، جایی نزدیک به دامنه های ستبر البرز، در فراسوی قله ها، اینجا آسمان نزدیک تر است انگار، کوچه ای عادی را طی کردیم تا به مجتمعی رسیدیم که نوه امیرکبیر در آنجا نگهداری می شود، حتی نمیشود تصورکرد که نوه امیرکبیر یکی از برجسته ترین صدراعظم های ایران در چنین جایی زندگی می کند! این کوچه شبیه بسیاری از کوچه های دیگر این شهر است؛ اما پشت این درها فرزندی ازنسل امیرکبیر زندگی می کند که گویا سالها است فراموش شده و در گوشه ای از یک آسایشگاه زندگی می کند. دراین گیرو دارها و افکار بودم که به خود آمدم و دیدم هنوز به اتفاق عکاس پشت درب سفید این مجتمع در انتظارهستیم... باوجود آنکه هماهنگی های لازم با بهزیستی بعمل آمده اما هنوز امکان ورود به داخل مجموعه را نداریم.





مدیر موسسه می گوید قمرالملوک دچار فراموشی و هذیان است، بعد از مرگش هم فقط وکیل اش است که کارهایش را عهده دار خواهد بود.سپس شماره ای از وکیل خانوادگی قاجار را می دهد، "آقای علیزاده" میگویند در صورت موافقت ایشان اجازه این ملاقات را داریم.

آقای علیزاده پس از شنیدن صحبتها برخلاف مخالفت های مدیرمجموعه کاملاً با دیدی باز موضوع را می پذیرد و می گوید باید چند روز فرصت بدهیم!!

چند روز از بازگشتمان گذشت، از دست دادن سوژه ای به این مهمی شاید تا سالها جای افسوس را برایم باقی می گذاشت از این رو عزم خود را جزم کردم تا هرطور شده بدون توجه به نوع برخوردهای احتمالی و...تنها تمرکزم را روی سوژه اصلی قرار دهم. بالاخره پیگیری های مکرر جواب داد و از پایتخت مجوز این دیدار به شرط ها و شروط ها صادر شد. اما این دیدار یک شرط داشت و آن اینکه به هیچ عنوان مصاحبه ای با وی صورت نگیرد و تنها اجازه داریم عکس بگیریم!! در این مواقع است که می گویند کاچی به از هیچی... طبق قولی که دادیم قرار شد فقط برای گرفتن عکس دوباره عازم آسایشگاه شویم.

خلاصه در نخستین اتاق این آسایشگاه نوه امیرکبیرسکنی گزیده بود، خانم پیر و دوست داشتی که میخواستی ساعت ها کنارش بنشینی و با خاطرات گذشته به سالهای دور سفر کنی؛ اما افسوس که این مجوز را نداشتیم و فقط چند دقیقه اجازه گرفتن عکس وجود داشت.


او نه یک شاهزاده خانم با لباس های فاخر بود و نه همچون پدربزرگش جبه برتن داشت؛ او یک دوشیزه خانم با لباس هایی معمولی، مثل بقیه انسانها بود... در سیمایش رگه هایی از اجدادش به چشم می آمد و خوش سر و زبان بود.

مدیرآسایشگاه ابتدا قمرالملوک را توجیه کرد و گفت:" برای بزرگداشت پدر بزرگ ات قرار است گزارشی تهیه کنند و میخواهند از شما عکس بگیرند." او هم با کلام دلنشین خود ابراز رضایت کرد و گفت: "خوب عکس بگیرید..." این عکس بگیریدش بدجور صدراعظمانه بود!! عکاس از راه رسید و عکس های خود را از آخرین بازمانده امیرکبیردر تاریخ به ثبت رساند؛ قمرالملوک بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی بود و مدام از ما سوال میپرسید..به او می گفتند زیاد صحبت نکند می گفت: " من کی روزش حرف زدم که شب اش بخواهم حرف بزنم"!! او تشخیص نمی داد الان روز است یا شب !!
شعرهایی را پراکنده زمزمه می کرد که حاکی از یاس و ناامیدی بود او می گفت زندگی کرده و دیگر به آخر خط رسیده است.. اما پشت چشمانش حرف های ناگفته فراوانی موج می زد که شاید مجال بیانش نبود...او هنوز سرزنده بود؛ شوق و امید به زندگی در چشمانش خودنمایی می کرد.

بیشتر مراوداتمان حول محور ژست گرفتن های قمرالملوک برای ثبت لحظه های ماندگار گذشت...حالت دست و پنجه هایش نشان می داد که زندگی مرفه ای را داشته و اکنون روزگار او را به این آسایشگاه کشانده است..آنطور که عنوان می شد بستگانش در خارج از کشور هستند و او در اینجا غریب است.
مدیرآسایشگاه در شرح حال نوه امیرکبیر گفت: او به بیماری وسواس دچار است و گذشته مرفه اش اکنون زندگی در اینجا را برایش کمی دشوار ساخته ؛ تجربیات و سبک زندگی پیشین او با اکنون زمین تا آسمان متفاوت است؛ او روزی موزییسن بوده، عادت به پوشیدن لباس های آنتیک و شیک داشته است، حمامش هم مجلل و با تشریفات بوده دراینجا حتی برای استحمام نیز مقاومت می کند زیرا زندگی که قبلاً داشته بسیار با آنچه اینجا تجربه می کند فرق دارد.او حتی مدتی هم در یکی از هتل های تهران زندگی می کرده و در نهایت تصمیم گرفته می شود که به کرج کوچ کند و روزهای پایانی عمرش را دراینجا بگذراند.


وقتی درباره جزئیات بیشتر گذشته قمرالملوک قاجار کنکاش کردیم وکیل اش با وجود نهایت همکاری تا آخرین لحظه از پاسخ دادن به بسیاری از سوالات سرباز زد....
درپایان این دیداربه یادماندنی مدیرآسایشگاه با لبخندی دلنشین گفت: این گزارش باتمام پیگیری هایتان نتیجه داد قطعاً خوشحال هستید ما نیز به جهت همکاری هایشان با تشکرعازم تهیه گزارش شدیم؛ حوالی ظهر بود سایر سالمندان در فضای لابی مجموعه در حال هواخوری بودند....
 
 
 
 

Tuesday, February 21, 2017

تمرین تیم فوتبال فولاد خوزستان، با اعمال شاقه سال 1393

تیم فولاد خوزستان که در کورس قهرمانی قرار دارد در شرایطی ساعت 10 و 30 دقیقه دیروز تمرین کرد که وضعیت آب و هوایی این شهر بسیار نا مساعد بود و بازیکنان دید کمی داشتند. حتی بسیاری از بازیکنان از ماسک برای جلوگیری از ورود گرد و غبار به حلقشان بهر برده بودند.



دندان‌های مصنوعی مردی را در تهران از دهانش دزدیدند

روزنامه کیهان... حدود 50 سال پیشجوانی عصبانی و ناراحت به اداره روزنامه آمده بود، صورتش از شدت ناراحتی برافروخته شده بود. وقتی کنارم روی صندلی نشست، بی مقدمه سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: آقا عجب دوره و زمانه ای است، دندان های مصنوعی مرا توی اتوبوس از داخل دهانم به سرقت برده اند.

Thursday, February 16, 2017

پسر روستایی سال 1394


Saturday, February 4, 2017

ایرج و گلپا دو اسطوره ی موسیقی اصیل ایرانی

Photo: ‎ایرج و گلپا دو اسطوره ی موسیقی اصیل ایرانی - [نوستالژی 113]

https://www.facebook.com/IranianNostalgia‎

Wednesday, January 18, 2017

بنی صدر در کنار اوریانا فالاچی در سال ۵۸


Tuesday, January 17, 2017

کارخانه قند ورامین با صدها کارگر تعطیل شد سال 1393

kragaran-ghand
کارخانه قند ورامین، قدیمی ترین کارخانه قند ایران تعطیل شده است

Thursday, January 12, 2017

نوشته ناصر ملک مطیعی برای تولد بهروز وثوقی سال 1393

شهرام ناصری: ناصر ملک مطیعی به مناسبت تولد 77 سالگی بهروز وثوقی نوشته ای در اختیار مجله اینترنتی قدیمی ها قرار داد.
ناصر ملک مطیعی نوشت:
برادرم قیصر، باز هم سالی نو، تبریكی دوباره و اشتیاقی صد چندان.
ناشكر نیستم، همچنان به لطف و موهبت الهی امیدوار. گاهی از همین دزدیده دیدن ها برای خودم شادی می آفرینم، نمی دانم راه دور، فاصله و بی خبری كی ما را رها می كند. با تمام گله ها و شكایت ها «حقه مهر بدان مهر نشان است كه بود».
همیشه دوستت دارم و جایت همیشه پیش همه خالیست، خیالت راحت باشد كه جای خالی ات پر كردنی نیست و تا برگشت دوباره ات خالی خواهد ماند.
تولدت، سال نو و همه سال مبارک...
برادرت فرمان 93/12/20

Sunday, January 1, 2017

سپهبد خلبان نادر جهانبانی (مشهور به ژنرال چشم آبی) در کنار پادشاه




امتیاز بدهید