عكس جديدي از فروغ فرخزاد كه اتفاقي پیدا شد.
از چپ : حسین منصوری ( فرزندخوانده فروغ ) - فروغ فرخزاد - محمد فرخزاد ( پدر فروغ ) - گلوریا فرخزاد (خواهر فروغ ) - مهران فرخزاد ( برادر فروغ ).
از افراد موجود در اين تصوير فقط حسين زنده است.
***
شرح ماجرا از زبان حسين منصوري :
پس از درگذشت خواهر فروغ، زندهیاد گلوریا فرخزاد، تنها فرزند او، از مونیخ به تهران رفت و پس از بازگشت یک کیسۀ پلاستیکی را به دستم داد. محتوای کیسه را خالی کردم و وقتی میخواستم مچالهاش کنم احساس کردم هنوز... چیزی در کیسه قرار دارد. سر کیسه را دوباره باز کردم، چند اسلاید ته کیسه قرار داشتند. اسلایدها را جلوی نور گرفتم. هیچ چیز دیده نمیشد، همهشان سیاه بودند. به گمان این که اسلایدها نور دیدهاند و خراب شدهاند دوباره آنها را در کیسه قرار دادم. چند روز بعد میخواستم کیسه را به همراه کاغذهای باطله بیرون ببرم و دور بریزم. در آخرین لحظه دوباره یاد اسلایدها افتادم. اینبار آنها را جلوی نور قویتر گرفتم. تغییری ندیدم. همهشان سیاه بودند. فقط در یکی از اسلایدها یک رنگ آبی خفیف سوسو میزد. نمیدانم چرا از دیدن این رنگ آبی دلم لرزید. چیزی در اعماق زیرزمینهای سیاه حافظهام مرا مخاطب قرار داد بیآنکه من بتوانم حرفش را بفهمم. سخت کنجکاو شدم. اسلایدها را به عکاسخانه بردم. ظاهر شدند...
نوروز ۱۳۴۳ بود.
از چپ : حسین منصوری ( فرزندخوانده فروغ ) - فروغ فرخزاد - محمد فرخزاد ( پدر فروغ ) - گلوریا فرخزاد (خواهر فروغ ) - مهران فرخزاد ( برادر فروغ ).
از افراد موجود در اين تصوير فقط حسين زنده است.
***
شرح ماجرا از زبان حسين منصوري :
پس از درگذشت خواهر فروغ، زندهیاد گلوریا فرخزاد، تنها فرزند او، از مونیخ به تهران رفت و پس از بازگشت یک کیسۀ پلاستیکی را به دستم داد. محتوای کیسه را خالی کردم و وقتی میخواستم مچالهاش کنم احساس کردم هنوز... چیزی در کیسه قرار دارد. سر کیسه را دوباره باز کردم، چند اسلاید ته کیسه قرار داشتند. اسلایدها را جلوی نور گرفتم. هیچ چیز دیده نمیشد، همهشان سیاه بودند. به گمان این که اسلایدها نور دیدهاند و خراب شدهاند دوباره آنها را در کیسه قرار دادم. چند روز بعد میخواستم کیسه را به همراه کاغذهای باطله بیرون ببرم و دور بریزم. در آخرین لحظه دوباره یاد اسلایدها افتادم. اینبار آنها را جلوی نور قویتر گرفتم. تغییری ندیدم. همهشان سیاه بودند. فقط در یکی از اسلایدها یک رنگ آبی خفیف سوسو میزد. نمیدانم چرا از دیدن این رنگ آبی دلم لرزید. چیزی در اعماق زیرزمینهای سیاه حافظهام مرا مخاطب قرار داد بیآنکه من بتوانم حرفش را بفهمم. سخت کنجکاو شدم. اسلایدها را به عکاسخانه بردم. ظاهر شدند...
نوروز ۱۳۴۳ بود.
No comments:
Post a Comment