Saturday, May 31, 2014

نیکی کریمی

‏Niki Karimi

در ستایش یک اندیشه

http://www.khabaronline.ir/detail/357777/culture/cinema
http://www.etemaad.ir/Released/93-03-10/151.htm

فکر کنم سال ۲۰۰۳ بود که در جشنواره ای فیلم ها را داوری می کردم … در پایان نمایش فیلمی از کشور ترکیه ؛ توجه همه مان به یک نام جلب شد . نوری بیلگه جیلان که  زنده کننده حسی نهفته در  همه مان شد چنان که وقتی از سالن سینما بیرون امدیم من و باقی داوران راهی دراز را در  شب پاییزی ان جزیره باستانی قدم زنان و سبک دل رفتیم و حرف زدیم …چند روز بعد در اختتامیه برای جایزه اصلی ما فقط یک کشف داشتیم : بیلگه ( نامی که  بعد ها فهمیدم اطرافیان و دوستانش او را اینطور صدا می زنند). او هم روی سن امد و جایزه اش را گرفت و تشکر کرد و رفت . این اولین باری بود که او را دیدم و دیگر ندیدمش تا   … برخورد دومم با او حدود سه سال بعد بود در جشنواره پرتغال طلایی انتالیا که من شور و شوق و هیجان حضور اولین فیلمم به عنوان کارگردان را در بخش مسابقه اصلی داشتم . فیلم " یک شب "و او هم " اقلیما" را داشت در همان بخش . با همسرش ابرو امده بود . هر روز همدیگر را در وقت صبحانه
 می دیدیم . ان دو بر میزی و من نیز بر میزی . هر روز لبخندی و سری به سلام تکان دادن . این با ر دو رقیب بودیم در برابر هم که دلم می خواست فیلمم را ببیند ؛ همانطور که او دلش 
می خواست فیلمش را ببینم ( این را بعد از اختتامیه به من گفت ) . هر روز بعد از قهوه اخر سیگارش را روشن می کرد و روزنامه های صبح ترکیه ای اش را ورق می زد .بعد از ظهری گرم  به سالنی رفتم و فیلم جدیدش را دیدم و باز  درگیر دنیای جدیدی که از ان می گفت شدم . چند روز بعد در مهمانی بعد از مراسم اختتامیه بود که پیش امد و گفت یک شب را دیده و ان را دوست داشته . فضای فیلم زنی تنها در شب تهران را پسندیده بود . بیلگه … او از یک شب گفت و من از اقلیما…حرف زیاد داشتیم . او از علایق شخصی خود گفت . از عشقش به عکاسی که عشق من هم هست و من از ادبیات گفتم که فهمیدم عشق او هم هست .از داستایفسکی و چخوف  و بعد هر دویمان از سینما گفتیم. سینمایی که دوست داریم . سینمای خاص شاعرانه . 

بعد از ان  در جشنواره های مختلف با هم برخورد داشتیم . یا داور بودم و در مقام داوری فیلم هایش را می دیدم یا به عنوان تماشاچی عادی … زمانی هم خودش نبود اما فیلمش بود . شاید جایی هم من نبودم اما فیلمم بود و او بود  . بعد او نبود ولی فیلمش بود و من هم بودم . "سه میمون "… سینما

یی متفکر و بی تکلف که سخت می پسندم و مشتاق دنبالش می کنم .

 و دیگر برخوردی نبود تا جشنواره فیلم دوبی سه سال پیش که  هم من بودم و هم او . او ان سال"  روزی روزگاری اناتولیا "را داشت  و من" سوت پایان" را  که هر دو فیلم در بخش مسابقه اصلی بودند .  فکر نمی کردم دوباره  در این چرخ و فلک جشنواره ای ببینمش .  اما امده بود . این را در روز نمایش فیلمش فهمیدم . در میان هم وطنانش نشسته بود . خوشحال شدم . بعد از  نمایش در میان تشویق و هیاهوی جمعیت گمش کردم و دیگر ندیدمش تا مراسم اختتامیه که باز یکدیگر را پیدا کردیم  و کنار هم نشستیم . پرسید  چه خوانده ای ؟ چه دیده ای ؟ از "عشق زمان غم" نوشته حنیف قریشی گفتم و اینکه در حال ترجمه ان هستم و او از ادبیات کلاسیک گفت که چقدر در نوشتن فیلمنامه کمکش می کند و از برادران کارامازوف گفت و شخصیت هایش . در این هنگام داوران اسمش را برای گرفتن جایزه اصلی صدا زدند . هرگز ادمی را به بی تفاوتی او در ان لحظه ندیدم . برگشت و از من عذر خواهی کرد و بدون هیچ هیجانی جایزه اش را که همراه بود با یک چک نقدی چشمگیر گرفت و برگشت و صحبتش را از سر گرفت و تنها با تبریک من بود که لبخند زد . بیلگه …برایم از جشنواره فجر گفت و اینکه برای داوری دعوتش کرده اند و خوشحال است که به تهران می اید . اما چند ماه بعد پدرش فوت کرد و او در ترکیه ماند . عکس هایش را که با نخل طلا در دستانش در کن دیدم اما هنوز خواب زمستانی را ندیده ام . نمی دانم این همان فیلمنامه ای است که بر اساس شخصیت های برادران کارامازوف در ذهنش داشت یا نه . برایش خوشحالم .‏

No comments:

امتیاز بدهید