Tuesday, July 29, 2008

رپرتاژی از ...

رپورتاژی در باره زنان هرجایی ،دختران تریاها ،زنهای بارها و...
زنهائیکه خود را به میهمانی های هوسناک کرایه میدهند !
توی خیابانها چهره های پردریغ زنهایی را می بینی که از روزهای پاک دوری گرفته اند ،زنهایی که رازهای جسم شان را با هر مرد داوطلبی در میان می گذارند ،زنهائی که خود را به میهمانی های هوسناک کرایه میدهند .زنهایی که به روزگار زنان و دختران نجیب با حسرت می نگرند و آرزو می کنند حتی یک روز زندگی شان بسان آنان پاک و منزه باشد .
توی خیابانها ،توی تریاها ،وبارها ،وتوی محله های غم گرفته زنهایی زندگی می کنند که سراپا آلوده به گناهند ،روسپی اند ،یک متاع اند ،متاعی که دست به دست می گردد ،راه به هر محفل و مجلسی می برد و هنگامی که ضایع شد ،تباه شد، به دور انداخته می شود ،مثل یک میوه گندیده ،مثل یک خوراک مانده ،مثل یک نان بیات ،و مثل هرچیز پوسیده ای که سرنوشتی بجز نابودی ندارد ،آنهم نابودی آمیخته به اندوه و رنجی .
زنان روسپی ،این شوربختان تیره روز ،واقعیتی بس دردناک برای اجتماع بشمار می آیند ،زنانی که هر روز از ارزششان کاسته می گردد . وهر روزی که می گذرد با صد افسوس به روز گذشته می اندیشند .به روزی که کمی خوشبخت تر و جوان تر بوده اند .
بیشتر این زنان ،در اعماق دوره یی که مجنونها و فرهادها به اعماق افسانه ها سفر کرده اند وبه جستجوی عشق راستین بوده اند ،عشقی که در آن تکامل خود را می جسته اند ،اما از بد زمانه همه عشق ها در هیات فریببه زندگی هرجائیان خیابانی و پریشانگر راه گشوده اند .جستجوگران عشق اینک عشق آفرینان هرزه یی هستند ،به عبارت درست تر ،کسانی هستند که از عشق،از این احساس برگزیده و متعالی ،شئی مبتذل ساخته و روانه بازار کرده اند .
به خانه بیشتر هرجائیان عشق های پرفریب راه یافته است ،عشق ها آمده اند و عاشقان را بیچاره کرده اند ،و آنگاه رفته اند ،از دختران معصوم زنانی ساخته اند که دیگر جایی در میان زنها و دخترانی ندارند که به زندگی شرافتمندانه شان ادامه میدهند .......
اعترافی سخت ننگین
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پابستی
گفنا شیخا هرآنچه گویی هستم
اما تو چنانکه می نمایی هستی ؟
این رباعی را « خیام » سروده است ،ولی من از دهن یک زن هرزه شنیدم .زنی خیابانی ،زن شب ،زن شبهای پرگناه ،زنی که زندگی اش با غروب آفتاب آغاز میشود و تا صبحگاه ادامه می یابد .از این آغوش به آن آغوش سفر می کند ،هر مردی را تجربه می کند ،بدون آنکه از این همبستری های پیاپی اش لذتی ببرد ،زیرا مردهای رنگارنگ ،با اندامهای گوناگون ،گاه درشت و فربه ،گاه ریز و لاغر برایش در اسکناس های رنگین معنا می یابد .
اسمش" مریم " بود ،وقتی دیدمش از زندگی اش پرسیدم ،با رباعی خیام به من پاسخ گفت و آنگاه مانند جرقه ای که هنگام دامن گستری آتش بر ذغالها می جهد گفت :
-« من هرزه ام ،اینو همه میدونن .خودمم میدونم » .بعد ارام شد و انگاری با ابراز این جمله به خودش تسکین داده بود .بعد گفت :
-وقتی بچه بودم .باقلم درشت مشق هامو مرکبی میکردم .بعضی وقتها مرکب روی کاغذ میریختم تا حسابی سیاه بشه ،حالا زندگی من شبیه کاغذیه که به تصرف مرکب درآمده ...زندگی ام مرکبیه ...سیاس
اینگونه سخن گفتن از زنی که کاشانه اش ،آغوش مردان هوسران است .دور از انتظار می نمود ،زنهای هرزه ،بیشتر برای اینکه دانشی ندارند ،یا انکه جز تن فروشی کاری از دستشان ساخته نیست به آغوش های ملتهب از هوس پناه می برند ودر لحظه هایی مضطرب به پول می اندیشند ،به پولی برای قوت لایموتشان .
مریم این زن خیابانی ،خیلی پخته ،خیلی سنجیده حرف میزد ....همه تن گوش شده بودم برای شنیدن اعترافش ،هنگامی که مریم سخنش را گفت ، اعترافش را کرد ،تکان خوردم .اوگفت :
- کلاس ششم متوسطه بودم که به شب تیره و تار ،مردی به اتاقم آمد .مردی که تا اون روز بزرگ و خوب میدونستمش .او مثل یک حیوون به من حمله کرد و منو به این روز انداخت ،میدونین اون کی بود ؟حتما نه ...ناپدریم بود ،مردی که باید از من مواظبت می کرد تا منو سالم به خونه شوهر بفرسته ،آلوده ام کرد .هم جسممم رو و هم روحم رو ...
درماندگی ،زجر،حقارت و همه بدبختیها در یک شب گناه آلود به سراغ مریم آمدند .به سراغ زنی که اکنون زندگی اش نوعی مردن است .
سیاهیها
ازخیابان به تریا رفتم ،به جایی که عشق های جوانی با هم میعاد دارند ، در تریاها هم ،روسپیان به زندگی سراسر ادبار خود رنگی میدهند ،اما روسپیان تریاها خیلی جوانند ، هنوز اندام شان به طور کلی نقش اندام زنها را بخود نگرفته است که به فساد متوجه می گردندند و بالاجبار هرزه می گردند و روشنی بخش محافل و مجالس آلوده .
در تریا هم به دختری برخوردم زیباو و نوسال . دختری که هنوز به مرز زنانگی نرسیده بود ،اما همچون هرجاییان خیابانی تنش هر لحظه به عاریه مردی در می آمد که پولی برای هوسرانی در بساط داشت .
نامش " ژیلا " بود وچه دلتنگ بود این دختر .دختری که از پشت میز مدرسه یکراست به وادی فساد رهبر شده بود .او می گفت :
-اولین باری که اومدم تریا با بوی فرندم بودم ..حمیدو میگم ،دو سه سالی ازم بزرگتر بود ،ولی خیلی قشنگ و خوش قیافه بود،اولش باهم قرار گذاشتیم که باهم زندگی کنیم .زن و شوهر بشیم ولی بعدش نمیدونم چی شد که حمید رفت ...پس از اونکه چن دفعه ای باهم اینور و اونور رفتیم یکهو غیبش زد ..ولی من هر روز به تریا می اومدم تا حمید را پیدا کنم ،اما نه تنها پیدایش نکردم ،بلکه با جوون های مختلفی آشنا شدم ،به خونه هاشون رفتم و امروز که تازه هفده سال دارم ،دختر تریا هستم ،بعدشم زن بار می شم ...راستش نمی دونم روزگار چی به روز من میاره .
شوهرم مرا عروس هزار داماد کرد
به بار رفتم .به جایگاه زنانی که سوخته اند و ساخته اند ،به جایگاه زنانی دردمند وتن فروش ودرخیل تن فروشان گلی را دیدم ،گلی تازه شکفته ،که بر همه گلبرگ های چهره اش اندوه جایگزین شده بود .زنی خاموش و بی خروش ،زیبا با اندامی مواج که دریا را با موج هایش تداعی می کرد .و....
"لیلا "به خانه بخت رفت ،به امید خوشبختی ،به آرزوی روزهای پردرخشش و آفتابی ،اما پس از چند روز، شبی مداوم و پایان ناپذیر بر زندگی اش سایه گسترد .همیشه برایش شب شد ،شبی غم آور و بی پایان ، عشق او ،اورا از انحصار خود درآورد ،عروس هزاردامادش کرد و لیلا بالاجبار متوجه روسپیگری شد.و....
من تیره روزترین روسپی ام
« از من بدبخت تر پیدا نمی کنین .بدبخت تر از من خودم هستم که توی این خراب آباد افتادم ،روزها می گذره و هیچکی نمی آد طرفم ،هیچکی نمیاد بهم بگه عمو کلاهت به چند ؟!اخه اونایی که می آن به این محله میخوان چن دقیقهای رو خوش بگذرونن ...من با اونکه بیشتر از سی سال سن ندارم ،عینهو زنهای هفتاد ساله شدم ...حق دارن طرف من نیان ...اما من دلم برای خودم نمیسوزه ...برای این خوشگلا و این جوونا می سوزه که تا چن وقت دیگه مثل من از سکه می افتن ..مثل من بدبخت ترین روسپی ها می شن ..دلم برای اینها میسوزه »
این حرفهای « اعظم »بود یا به عبارت دیگر حرفهای «نمکی »روسپی پرسابقه محله زنهای بدکاره ...حرفش زیاد بود و غمش بسیارتر ..اززندگی تلخکامی را به نصیب برده بود با مقداری قرض ..این زندگی «نمکی »است ...زندگی زنی که روسپی شد زیرا که می گفت :
«پدرم از مادرم سواشد ومن زیر دست زن بابا بزرگ شدم ،خیلی زود فهمیدم که خونه پدرم جای من نیست ...برای همین هم فرار کردم .باعشقم فرار کردم .ولی عشقم از من فرار کرد ووقتی به سراغم امد من توی این محله گرفتارشده بودم و او هم به هروئین و تریاک دچار شده بود و...»
پایان
مجله ستاره سینما /شماره17 /آبان ماه 1352



رپورتاژی در باره زنان هرجایی ،دختران تریاها ،زنهای بارها و...
زنهائیکه خود را به میهمانی های هوسناک کرایه میدهند !
توی خیابانها چهره های پردریغ زنهایی را می بینی که از روزهای پاک دوری گرفته اند ،زنهایی که رازهای جسم شان را با هر مرد داوطلبی در میان می گذارند ،زنهائی که خود را به میهمانی های هوسناک کرایه میدهند .زنهایی که به روزگار زنان و دختران نجیب با حسرت می نگرند و آرزو می کنند حتی یک روز زندگی شان بسان آنان پاک و منزه باشد .
توی خیابانها ،توی تریاها ،وبارها ،وتوی محله های غم گرفته زنهایی زندگی می کنند که سراپا آلوده به گناهند ،روسپی اند ،یک متاع اند ،متاعی که دست به دست می گردد ،راه به هر محفل و مجلسی می برد و هنگامی که ضایع شد ،تباه شد، به دور انداخته می شود ،مثل یک میوه گندیده ،مثل یک خوراک مانده ،مثل یک نان بیات ،و مثل هرچیز پوسیده ای که سرنوشتی بجز نابودی ندارد ،آنهم نابودی آمیخته به اندوه و رنجی .
زنان روسپی ،این شوربختان تیره روز ،واقعیتی بس دردناک برای اجتماع بشمار می آیند ،زنانی که هر روز از ارزششان کاسته می گردد . وهر روزی که می گذرد با صد افسوس به روز گذشته می اندیشند .به روزی که کمی خوشبخت تر و جوان تر بوده اند .
بیشتر این زنان ،در اعماق دوره یی که مجنونها و فرهادها به اعماق افسانه ها سفر کرده اند وبه جستجوی عشق راستین بوده اند ،عشقی که در آن تکامل خود را می جسته اند ،اما از بد زمانه همه عشق ها در هیات فریببه زندگی هرجائیان خیابانی و پریشانگر راه گشوده اند .جستجوگران عشق اینک عشق آفرینان هرزه یی هستند ،به عبارت درست تر ،کسانی هستند که از عشق،از این احساس برگزیده و متعالی ،شئی مبتذل ساخته و روانه بازار کرده اند .
به خانه بیشتر هرجائیان عشق های پرفریب راه یافته است ،عشق ها آمده اند و عاشقان را بیچاره کرده اند ،و آنگاه رفته اند ،از دختران معصوم زنانی ساخته اند که دیگر جایی در میان زنها و دخترانی ندارند که به زندگی شرافتمندانه شان ادامه میدهند .......
اعترافی سخت ننگین
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پابستی
گفنا شیخا هرآنچه گویی هستم
اما تو چنانکه می نمایی هستی ؟
این رباعی را « خیام » سروده است ،ولی من از دهن یک زن هرزه شنیدم .زنی خیابانی ،زن شب ،زن شبهای پرگناه ،زنی که زندگی اش با غروب آفتاب آغاز میشود و تا صبحگاه ادامه می یابد .از این آغوش به آن آغوش سفر می کند ،هر مردی را تجربه می کند ،بدون آنکه از این همبستری های پیاپی اش لذتی ببرد ،زیرا مردهای رنگارنگ ،با اندامهای گوناگون ،گاه درشت و فربه ،گاه ریز و لاغر برایش در اسکناس های رنگین معنا می یابد .
اسمش" مریم " بود ،وقتی دیدمش از زندگی اش پرسیدم ،با رباعی خیام به من پاسخ گفت و آنگاه مانند جرقه ای که هنگام دامن گستری آتش بر ذغالها می جهد گفت :
-« من هرزه ام ،اینو همه میدونن .خودمم میدونم » .بعد ارام شد و انگاری با ابراز این جمله به خودش تسکین داده بود .بعد گفت :
-وقتی بچه بودم .باقلم درشت مشق هامو مرکبی میکردم .بعضی وقتها مرکب روی کاغذ میریختم تا حسابی سیاه بشه ،حالا زندگی من شبیه کاغذیه که به تصرف مرکب درآمده ...زندگی ام مرکبیه ...سیاس
اینگونه سخن گفتن از زنی که کاشانه اش ،آغوش مردان هوسران است .دور از انتظار می نمود ،زنهای هرزه ،بیشتر برای اینکه دانشی ندارند ،یا انکه جز تن فروشی کاری از دستشان ساخته نیست به آغوش های ملتهب از هوس پناه می برند ودر لحظه هایی مضطرب به پول می اندیشند ،به پولی برای قوت لایموتشان .
مریم این زن خیابانی ،خیلی پخته ،خیلی سنجیده حرف میزد ....همه تن گوش شده بودم برای شنیدن اعترافش ،هنگامی که مریم سخنش را گفت ، اعترافش را کرد ،تکان خوردم .اوگفت :
- کلاس ششم متوسطه بودم که به شب تیره و تار ،مردی به اتاقم آمد .مردی که تا اون روز بزرگ و خوب میدونستمش .او مثل یک حیوون به من حمله کرد و منو به این روز انداخت ،میدونین اون کی بود ؟حتما نه ...ناپدریم بود ،مردی که باید از من مواظبت می کرد تا منو سالم به خونه شوهر بفرسته ،آلوده ام کرد .هم جسممم رو و هم روحم رو ...
درماندگی ،زجر،حقارت و همه بدبختیها در یک شب گناه آلود به سراغ مریم آمدند .به سراغ زنی که اکنون زندگی اش نوعی مردن است .
سیاهیها
ازخیابان به تریا رفتم ،به جایی که عشق های جوانی با هم میعاد دارند ، در تریاها هم ،روسپیان به زندگی سراسر ادبار خود رنگی میدهند ،اما روسپیان تریاها خیلی جوانند ، هنوز اندام شان به طور کلی نقش اندام زنها را بخود نگرفته است که به فساد متوجه می گردندند و بالاجبار هرزه می گردند و روشنی بخش محافل و مجالس آلوده .
در تریا هم به دختری برخوردم زیباو و نوسال . دختری که هنوز به مرز زنانگی نرسیده بود ،اما همچون هرجاییان خیابانی تنش هر لحظه به عاریه مردی در می آمد که پولی برای هوسرانی در بساط داشت .
نامش " ژیلا " بود وچه دلتنگ بود این دختر .دختری که از پشت میز مدرسه یکراست به وادی فساد رهبر شده بود .او می گفت :
-اولین باری که اومدم تریا با بوی فرندم بودم ..حمیدو میگم ،دو سه سالی ازم بزرگتر بود ،ولی خیلی قشنگ و خوش قیافه بود،اولش باهم قرار گذاشتیم که باهم زندگی کنیم .زن و شوهر بشیم ولی بعدش نمیدونم چی شد که حمید رفت ...پس از اونکه چن دفعه ای باهم اینور و اونور رفتیم یکهو غیبش زد ..ولی من هر روز به تریا می اومدم تا حمید را پیدا کنم ،اما نه تنها پیدایش نکردم ،بلکه با جوون های مختلفی آشنا شدم ،به خونه هاشون رفتم و امروز که تازه هفده سال دارم ،دختر تریا هستم ،بعدشم زن بار می شم ...راستش نمی دونم روزگار چی به روز من میاره .
شوهرم مرا عروس هزار داماد کرد
به بار رفتم .به جایگاه زنانی که سوخته اند و ساخته اند ،به جایگاه زنانی دردمند وتن فروش ودرخیل تن فروشان گلی را دیدم ،گلی تازه شکفته ،که بر همه گلبرگ های چهره اش اندوه جایگزین شده بود .زنی خاموش و بی خروش ،زیبا با اندامی مواج که دریا را با موج هایش تداعی می کرد .و....
"لیلا "به خانه بخت رفت ،به امید خوشبختی ،به آرزوی روزهای پردرخشش و آفتابی ،اما پس از چند روز، شبی مداوم و پایان ناپذیر بر زندگی اش سایه گسترد .همیشه برایش شب شد ،شبی غم آور و بی پایان ، عشق او ،اورا از انحصار خود درآورد ،عروس هزاردامادش کرد و لیلا بالاجبار متوجه روسپیگری شد.و....
من تیره روزترین روسپی ام
« از من بدبخت تر پیدا نمی کنین .بدبخت تر از من خودم هستم که توی این خراب آباد افتادم ،روزها می گذره و هیچکی نمی آد طرفم ،هیچکی نمیاد بهم بگه عمو کلاهت به چند ؟!اخه اونایی که می آن به این محله میخوان چن دقیقهای رو خوش بگذرونن ...من با اونکه بیشتر از سی سال سن ندارم ،عینهو زنهای هفتاد ساله شدم ...حق دارن طرف من نیان ...اما من دلم برای خودم نمیسوزه ...برای این خوشگلا و این جوونا می سوزه که تا چن وقت دیگه مثل من از سکه می افتن ..مثل من بدبخت ترین روسپی ها می شن ..دلم برای اینها میسوزه »
این حرفهای « اعظم »بود یا به عبارت دیگر حرفهای «نمکی »روسپی پرسابقه محله زنهای بدکاره ...حرفش زیاد بود و غمش بسیارتر ..اززندگی تلخکامی را به نصیب برده بود با مقداری قرض ..این زندگی «نمکی »است ...زندگی زنی که روسپی شد زیرا که می گفت :
«پدرم از مادرم سواشد ومن زیر دست زن بابا بزرگ شدم ،خیلی زود فهمیدم که خونه پدرم جای من نیست ...برای همین هم فرار کردم .باعشقم فرار کردم .ولی عشقم از من فرار کرد ووقتی به سراغم امد من توی این محله گرفتارشده بودم و او هم به هروئین و تریاک دچار شده بود و...»
پایان
مجله ستاره سینما /شماره17 /آبان ماه 1352

No comments:

امتیاز بدهید